دو الف مورچه
صداي قار و قور شكمم گوش فلك را كر كرده بود. در يخچال را باز كردم تا شايد چيزي براي خوردن پيدا كنم، كه ديدم اي دل غافل پر از خاليست و تنها پارچي پر از آب خنك، داخلش خودنمايي ميكند. آمدم در يخچال را ببندم كه نگاهم به دو مورچهي داخل يخچال افتاد. سرم را كمي جلو بردم. دیدم بيچارهها از سرما دارند يخ ميزنند ولي گويي سر چيزي با هم در حال جنگ و جدال بودند. کنجکاو شدم ، باز سرم را جلوتر بردم که ديدم دانه برنج پختهاي را در دهان گرفتهاند و از دو سمت مثل بازي طناب كشي هي ميكشند اين طرف، هي ميكشند آن طرف. با بي تفاوتي آمدم در يخچال را ببندم كه انگار جرقهاي از آخرين پس ماندههاي انرژي ذخيره شده در مغزم، زده شد. به آرامي در يخچال را كاملا باز كردم و با صداي بلند و رسايي گفتم: "بس است ديگر!"
دو مورچه دست از دعوا كشيدند و با نگاهي مبهوت مرا نگاه كردند. صدايم را كلفتتر كردم و گفتم: "يالا اون دونه برنج رو با زبون خوش رد كنيد بياد!"
مورچهي سمت راستي از فشار گرسنگي و سرما به حرف آمد و گفت: "اينجا مگه سر گردنست، واسه ما شاخ و شونه ميكشي؟!"
گفتم: " نخير، سريخچال است و اين يخچال هم متعلق به عيال بنده است و عيال بنده هم در زمان ترك منزل خود و رفتن به منزل پدري اينجا را به من واگذار كرده و سندش را زده به نام من. شما رو سننه؟!"
مورچه سمت چپي گفت: "تو روز روشن و زورگيري؟"
گفتم: "اِاِاِ ، الان خاموشش ميكنم."
دستم را محكم به چراغ يخچال زدم تا لامپش از كار بيفتد ولی به علت ضعف شديد عضلاني، ضربهي اول كارساز نشد ولي با ادامه اين روند بالاخره چراغ يخچال هم سوخت. سپس گفتم: "خب حالا، حله؟!"
مورچه سمت راستي گفت: "نخير، وقتي ميخواي زورگيري كني بايد يه قمهاي، شمشيري، چاقويي، چيزي دستت بگيري كه طرف حساب كار دستش بياد، اين طوري كه نميشه!"
سريع رفتم از كشوي كنار يخچال يك چاقو بيرون كشيدم و حالت هجومي به خود گرفتم و گفتم: "ديگه مشكلي نيست؟!"
مورچه سمت چپي گفت: "آخه مرد حسابي وقتي هيچ نقابي روي صورتت نکشیدی که ما ميتونيم بعدا شناساييت كنيم و بندازيمت گوشه هلفدوني آب خنك بخوري. اين چه نوع زورگيريه؟!"
سریع پيراهنم را از تنم در آوردم و پيچيدم دور سرم و گفتم: "ديگه امري، فرمايشي، عرضي، طولي نداريد؟!"
دو تا مورچه همديگر را نگاه كردند و با هم گفتند: "نه."
گفتم: "پس دونه برنج رو رد كنيد بياد."
گفتند: "كدوم دونه؟!"
گفتم: " اِاِاِ ، كجا قايمش كرديد؟!"
مورچه سمت راستی گفت: "تا تو اقلام زورگيري رو مهيا كني، هر كدوممون دو تا گاز زديم تموم شد!"
گفتم: "بدبخت شدم رفت، من رو اون دونه حساب ويژهاي باز كرده بودم! ميكشمتون."
مورچه سمت چپي گفت: "زود تصمیم نگیر. تو اين شرايط دو تا راه داري، ميتوني بي وجدان باشي و واسه اينكه دلت خنك بشه ما رو همينجا بكشي و بعد ببرنت آب خنك بخوري تا جيگرت حال بياد، يا اينكه ميتوني با وجدان باشي و از ما بگذري و رو جيگر آتيش گرفتت اين پارچ آب خنك رو خالي كني تا كسي ديگه نتونه بهت آب خنك بده! حالا خودت باید تصمیم بگیری که کدوم راه رو میخوای بری"
از اينكه دو الف مورچه مرا گذاشته بودند سركار حسابي داغ كرده بودم. ولي چي كار ميتوانستم بكنم؟! چند ثانيه مكس كردم، ياد شعري از سعدي افتادم كه ميگفت: "ميازار موري كه دانه كش است، كه جان دارد و جان شيرين خوش است." دلم را زدم به دريا، دو دستم را به سمت دو مورچه بردم و با يك حركت جانشان را گرفتم، چون شاعر در مورد مورهايي كه دانه را خورده بودند چيزي نگفته بود. سپس پارچ آبسرد را از يخچال برداشتم و يكريز سر كشيدم تا وجدانم را با آن تسكين دهم!
نویسنده: فرهاد ناجی
چاپ شده در ماهنامه چشمه توسعه - آبان 93