دوراهیهای پیچ در پیچ
زندگی ما از بدو تولد از دو راهی گریه کردن یا نکردن، شیر خوردن یا نخوردن شروع شد. بعدها که کمکم رشد کردیم این دوراهیها هم رشد کردند و تعدادشان روز به روز بیشتر شد و سر به فلک کشید. ما که البته کم نمیآوردیم و همیشه سعی میکردیم با تمرکز راه بد را از بدتر تشخیص داده و انتخاب کنیم. به خیال خودمان هنر کرده بودیم چون اعتقاد داشتیم هنر نزد ایرانیان است و بس. البته تعریف هنر در قدیم چیز دیگری بود ولی در حال حاضر هنر خوردن و بردن هنری کلاسیک محسوب میشود،
که البته هنریست که هیچ کجای دنیا نظیرش را نمیتوان یافت. من گشتم نبود، شما هم نگردید نیست. خدا را شکر با اختلاف زیاد مقام اول هنر را هم در گذشته و هم در حال حاضر از آن خود کردیم. شما هم لطفا تلاش بیهوده برای سیاه نمایی نکنید چون هنر کنونی را داخل سفیدکننده غلیظ خواباندهاند. باری، همیشه بین صفر و یک سعی کردیم یک را برگزینیم در حالی که نمیدانستیم این انتخاب از بیست نمره است و در هر حال رفوزه محسوب میشویم و جایمان یکسره در کوزه هست. همیشه شعار ما این بود که در بیابان لنگه کفشی هم غنیمت است چون سالها کار ما شده بود جمع آوری لنگه کفشهای پرت شده. یک روز تصمیم گرفتیم آنها را جمع کرده و کیلویی بفروشیم تا بلکه از قِبَلِ آن چیزی نصیبمان گردد. گفتند: "نمیخریم، اگر دمپایی جمع میکردید شاید یک چیزی کف دستتان می گذاشتیم، ولی در حال حاضر یک پاپاسی هم نمیتوانیم به شما بدهیم." خلاصه بعد از این همه اتلاف زمان جهت دیدن هنرنمایی بزرگان و جمع کردن لنگه کفشها پیشنهاد دادیم منبعد سمت این عزیزان لنگه دمپایی پرت کنند تا بین بد و بدتر لااقل یک چیزی هم گیرمان بیاید خبر مرگشان. خدا رو شکر این یک مورد به گوش اهل دلان رسید و آن را عملیاتی کردند. این شد که از آن تاریخ شروع کردیم به جمع آوری لنگه دمپایی. بعد از مدتی وقتی که به اندازه کافی جمع آوری کردیم آنها را کیلویی به ضایعاتی محل فروختیم. همه ما هم سهم ناچیز خود را گرفتیم و رفتیم به خواب زمستانی تا چهار سال آینده که دوباره شروع کنیم به کسب و کار جمع آوری دمپایی.